لم گريه مي كند ، با چشم خود و با خون سياه خود بر روي پيكر اين كاغذ كه همچون گيسوان من سپيد است از سياهي چشمان طلسم گشته تو مي نگارد . از اندوه كهنه دل افسرده من مي نگارد و در اين ميان قامت بلند تو را مي ستايد . حروف را به هم پيوند مي زند تا كلمات زاده شوند . آنگاه كلمات را كنار هم مي چيند تا كه جمله اي بر پا شود . با پيوند جملات اين ورق را تيره همچون شبهاي تنهائي من مي كند تا كه شايد در تار و پود اين حروف ، حقيقت پنهان عشق تو را آشكار سازد . شايد كسي پيدا شود و اين كهنه ورق را بخواند ، كسي كه درد مرا تجربه كرده باشد آه شايد او با من احساس همدردي كند و از اندوه من بكاهد .
اشك من با رنگ قلم ادغام مي شود و تصويري بديع ايجاد مي كند . شوق وصال تو در دلم به خروش مي آيد . اختيار را به قلم مي دهم تا هر چه مي خواهد از تو بنويسد . مي دانم كه از نجابت تو ، از عظمت تو و از غرور استوار تو خواهد سرود . دل را به دريا مي زنم ،تمام احساس خود را در رقص قلم مي يابم . آه قلم ترانه مي خواند و خود مي رقصد اما سكوت خلوت من هنوز پا برجاست . فغانش را مي بينم كه از تنهائي من شكوه مي كند ، از نا مهرباني تو گلايه مي كند و باز مي گريد . اين بار از بي اعتنائي تو مي گريد .
روزها در هم مي پيچيند و دل من در گيسوات تاب مي خورد . خاطراتت فضاي اتاق را عطرآگين مي كنند . گلي از بوستان خاطرات تو مي چينم . به شميم خوش آن سرمست و از خود بي خود مي شوم . در اين دنيائي كه يك رويش خوشي و روي ديگرش غم است بايد سرمست بود تا مثل سكه به دور خود چرخيد و آن موقع است كه معناي حقيقي زندگي را در تلفيق دو روي اين سكه مي يابي . در چرخش پوچ اين روزگار مردمك چشم قلم من هم مي چرخد تا تو را وصف كند ، تا بگويد در اين دنياي اندوه زده تو تنها نقطه اميدي ، توئي تنها دليل موجه زيستن من.
اشك چون ابري جلوي خورشيد چشم مرا مي گيرد . قلم بي وجود نور چشمانم در اين ظلمت به راه خود ادامه مي دهد بي آنكه بداند پايان راه چيست به اميد رسيدن به نهايت وصف تو پيش مي رود . چشم باز مي كنم ، عظمت تو و ذلت خود را در اين برگ كاغذ مي يابم .از شدت درد قلم را مي شكنم ، آه قلم جان مي سپرد و در آرزوي معصومانه خود مي مير
نظرات شما عزیزان: